·˙·ღ٠●*حریـــم •☆• نستــرن*●ღ•·˙· این صفحه ها را با رنگ دل خط خطی می کنم...
| ||
|
چه محبوبه باشی چه گل سرخ چه مریم
فصل که به آخر برسد
خواهی خشکید...
وقتی که بچه بودم هر شب دعا میکردم که خدا یک دوچرخه به من بدهد. بعد فهمیدم که اینطوری فایده ندارد. پس یک دوچرخه دزدیدم و دعا کردم که خدا مرا ببخشد. هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن .
باران را چگونه تعبیر میکنی؟
یکی باران را به آغوش میکشد تا اشکهایش را بپوشاند...
و آن یکی باران را بهانه عشق یخواند... آنچه دارم از کرم تــوست و آنچه ندارم مصلحت تــو بــرای دادها و ندادها تــو را شکـــر ... در این روزهای سخت هم به رضای تـــو راضی ام ...
این جمعه هم گذشت... و همچنان من ایستاده ام... حالا لحضه ها را یک به یک میشمارم ایمان دارم که نزدیک است تو هم بشمـــار... او خــ ـواهــ ـد آمــ ـد
روزی لشکر تدارک خواهم دید
ایــن روزها سخت تــر از همیشه نفس میکشم امــا با هــوای دوستــان پاینــده می شوم...
زندگی هر کدوم از ما یه رمــانه یه رمـــان که نــویسندش خـداست و مـا کـارکتـــرهـای ایـن رمـان فقط با کمی اختیار برای نقش پردازی
تا به حال چند بار خشکیدن و بـــاز سبز شدن را تجربه کرده ام؟ منظورم گذر سالهای زندگی نیست!!! از خود می پرسم من چند خزان را طاقت آورده ام؟ چند پاییز احساس را خوب نمی دانم... اما این را خوب میدانم که بهار آینده را سرسبزتر خواهم بود
مترسک امروز را برای پرنده های گرسنه جیره باش فردا من بجای تو پاسبانی میکنم...
راحت اگر بگویم :
من ســــاده ام بی هیـــچ آلایش
گفته اند، تو دیگر نگـــو... سادگی را با شناخت خواسته ام!!!
هر روز نامه ای می نویسم
برای او که روزی
دستانی گشوده برای من داشت
برای هم او که همیشه حریم امن من بود
او نیست تا بخواند
و اما هر روز باد
این رفیق دستان لرزانم
خوب میداند آشیانه این نامه ها کجاست...
خدایـــا... بابت خانه امنی که داده ای تو را "شکـــر" میکنم
خدایـــا حریـــم مرا فردا هم امن نگه دار... آمین یا رب العالمین...
حــالا که شب شده... بر پشت بــام نشسته ام، تنهــا خیــالم را با خــود به اینجــا آورده ام... آخــر او بهتــر میفهمد. هر چند تنهــایم، اما اینجــا همه چیــز خــوب است. آدمهایی که روز ســایه هایی تـــرسناک بودند حــالا از داخل خـــانه هایشــان با نور برایم پیــــام می فرستند. مــن و خیــالم هر دو بــاهــم پیــام هرکدام را تعبیــر میکنیم... اینجـــا . . .
» ایـــن بالا «
همه چیـــز خـــوب است
خدای دوران کودکی ام را میخواهم دور بـــود در آسمان بـــود امــا پررنـــگ بـــود... امـــروز خدایـــم همــه جـــا هست میدانـــم نـــامهربان و کمرنـــگ نـــشده اما مـــن... احتمالا کوررنگ شده ام...
خدایــــا در این کشتی شکسته... در میان این موجهای مست... در طوفان گرفتارم... تنها پنجره ی رو به خود را امیـــد را از مــن مگیـــــر...
امـــــروز... بـــاران پاییـــزی تمام وقت و خستگی ناپذیر باریـــد رقیب خــوبـی بـــــود امـــا... او هم کـــم آورد.
می گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد . این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت .
ادامه مطلب بپـــرس پرسیدم : چرا وقتى شادم همه با من میخندند ولى وقتى ناراحتم کسى با من نمى گرید؟
[ چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:بازیهای کودکی, ] [ 15:56 ] [ نستــرن ]
حالا که باران تمام شده پشت پنجره باران خورده ایستاده ام به تنهـــایی که فکر میکنم گنجشکهای هیاهوگر روی نارنج خاموش میشوند... چه حسیست ؟ نمیدانم . اما گنجشکها را میترساند...
خدایـــا، حکمت قدم هایی را که برایم برمیداری بر من آشکار کن، تا درهایی را که بسویم می گشایی، ندانسته نبندم، و درهایی که به رویم میبندی، به اصرار نگشایم...
طفلان حـسـیــن امشب غـریب بـی کس در چشــم اشک و خون دارنــد...
[ یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:تفلان حسین, ] [ 20:56 ] [ نستــرن ]
شیعیـــان در سر هواى نینـــ ــوا دارد حسیـــن خون دل با کـــاروان کـــ ــربلا دارد حسیـــن از حریم کعبه و جدش به اشکى شست دست مــروه پشت سر نهاد اما صفــا دارد حسیـــن بردن اهل حـــرم دستور جدش مصطفى است ورنه این بى حرمتى ها کى روا دارد حسین آب خـــود با دشمنـــان تشنـه قسمت مى کند عـــزّت و آزادگـــى بین تا کجــا دارد حسیـــن
می گوئی: جز حسرت چه داری؟ مـــن خــدایی دارم که از خواسته هایم بیشتــر است...
آینده یک راز است تاریکی مطلق . حالا مـن یک سوال دارم :
نــــــور کجاست ؟ ؟ ؟
روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد. یکی از همسفرانش علت امر را پرسید. گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.
به ياد ندارم نابينايي به من تنه زده باشد اما هر وقت تنم به جماعت نادان خورد گفتند: “مگه کـــوري؟”
در نیویورک، بروکلین، مدرسه ای هست که مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی است. در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود... او با گریه فریاد زد: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند ... پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه در روشی هست که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:
ادامه مطلب
____________ ____________ ____________ خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم. این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم. I am thankful for the pile of laundry and ironing, because it means I have clothes to wear
____________ ____________ ____________
____________ ____________ ____________
ادامه مطلب
گاهی دلم می خواهد همه چیز تار و خاكستری نباشد ... سفید باشد ... یا حداقل آبی ... گوش هایم را بگیرم و آرام آرام پیش روم ... دلم یك حس سرد می خواهد... مثل وقتی كه سرت را زیر آب می كنی و همه چیز در كندی زمان و آبی مكان پیش می رود ... آرام آرام ... دلم آرامش می خواهد...
آرامش می خواهم نـــور می خواهم یک حس خــوب
لبخندی بر لب
این است تمــــام آرزوهای من
بــرای زنــدگــی
|