·˙·ღ٠●*حریـــم •☆• نستــرن*●ღ•·˙· این صفحه ها را با رنگ دل خط خطی می کنم...
| ||
|
ساده و پاک باش.
نظرات شما عزیزان:
آژي جوون ثلام و عرض ادب
![]() مطالبت بيست, خودت بيستو دو ![]() عالي بود عاليييييي ![]() هما
![]() ساعت16:12---21 آبان 1391
![]()
زیر گنبد کبود جز من و خدا کسی نبود.
روزگار روبه راه بود. هیچ چیز نه سفید و نه سیاه بود. با وجود این مثل اینکه چیزی اشتباه بود. زیر گنبد کبود بازیِ خدا نیمه کاره مانده بود. واژه ای نبود و هیچ کس، شعری از خدا نخوانده بود. تا که او مرا برای بازیِ خودش انتخاب کرد. توی گوش من یواش گفت: تو دعای کوچک منی، بعد هم مرا مستجاب کرد. پرده ها کنار رفت، خود به خود با شروع بازیِ خدا، عشق افتتاح شد. سالهاست اسم بازی من و خدا زندگی ست. هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما عجیب نیست. بازی ای که ساده است و سخت، مثل بازی بهار با درخت. با خدا طرف شدن کار مشکلی ست، زندگی، بازی خدا و یک عروسک گلی است...! |