·˙·ღ٠●*حریـــم •☆• نستــرن*●ღ•·˙· این صفحه ها را با رنگ دل خط خطی می کنم...
| ||
|
می گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد . این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت .
ادامه مطلب بپـــرس پرسیدم : چرا وقتى شادم همه با من میخندند ولى وقتى ناراحتم کسى با من نمى گرید؟
[ چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:بازیهای کودکی, ] [ 15:56 ] [ نستــرن ]
حالا که باران تمام شده پشت پنجره باران خورده ایستاده ام به تنهـــایی که فکر میکنم گنجشکهای هیاهوگر روی نارنج خاموش میشوند... چه حسیست ؟ نمیدانم . اما گنجشکها را میترساند...
خدایـــا، حکمت قدم هایی را که برایم برمیداری بر من آشکار کن، تا درهایی را که بسویم می گشایی، ندانسته نبندم، و درهایی که به رویم میبندی، به اصرار نگشایم...
طفلان حـسـیــن امشب غـریب بـی کس در چشــم اشک و خون دارنــد...
[ یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:تفلان حسین, ] [ 20:56 ] [ نستــرن ]
شیعیـــان در سر هواى نینـــ ــوا دارد حسیـــن خون دل با کـــاروان کـــ ــربلا دارد حسیـــن از حریم کعبه و جدش به اشکى شست دست مــروه پشت سر نهاد اما صفــا دارد حسیـــن بردن اهل حـــرم دستور جدش مصطفى است ورنه این بى حرمتى ها کى روا دارد حسین آب خـــود با دشمنـــان تشنـه قسمت مى کند عـــزّت و آزادگـــى بین تا کجــا دارد حسیـــن
می گوئی: جز حسرت چه داری؟ مـــن خــدایی دارم که از خواسته هایم بیشتــر است...
آینده یک راز است تاریکی مطلق . حالا مـن یک سوال دارم :
نــــــور کجاست ؟ ؟ ؟
روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد. یکی از همسفرانش علت امر را پرسید. گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.
به ياد ندارم نابينايي به من تنه زده باشد اما هر وقت تنم به جماعت نادان خورد گفتند: “مگه کـــوري؟”
در نیویورک، بروکلین، مدرسه ای هست که مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی است. در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود... او با گریه فریاد زد: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند ... پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه در روشی هست که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:
ادامه مطلب
____________ ____________ ____________ خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم. این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم. I am thankful for the pile of laundry and ironing, because it means I have clothes to wear
____________ ____________ ____________
____________ ____________ ____________
ادامه مطلب
گاهی دلم می خواهد همه چیز تار و خاكستری نباشد ... سفید باشد ... یا حداقل آبی ... گوش هایم را بگیرم و آرام آرام پیش روم ... دلم یك حس سرد می خواهد... مثل وقتی كه سرت را زیر آب می كنی و همه چیز در كندی زمان و آبی مكان پیش می رود ... آرام آرام ... دلم آرامش می خواهد...
آرامش می خواهم نـــور می خواهم یک حس خــوب
لبخندی بر لب
این است تمــــام آرزوهای من
بــرای زنــدگــی
زمــانی را با تـــن هـــ ــایـی که با ما هستند بگذرانیم وگــرنه تنـــهـــ ــایـی زمــانی را برای بودن نمیدهد...
[ سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:تنهایی, ] [ 9:48 ] [ نستــرن ]
از تــرس در هم شکستن کشتی هایــم را که از آب بیرون کشیدم... حالا به من توضیح بده... تـرســــــم را... دلشوره هـایم را... بگـــو... چطور روزگار مرا در هم شکست؟؟
به هر که مینگرم در شکایت است، در حیـــــرتم دنیا بکام کیست؟
آدم هـا بــرای هــم ســنگ تــمام مــی گذارند.
صدای سکـــوت خانه آزارم می دهد
|